پرندهاي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين ريخته و دامي پهن شده
و صيادي كنار دام نشسته است. صياد براي اينكه پرندگان را فريب دهد
خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد كنار دام نشست.
از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در ميان اين صحرا تنها نشستهاي؟
صياد گفت: من مردي راهب هستم از مردم بريدهام و از برگ و ساقة گياهان غذا ميخورم. پرنده گفت:
در اسلام رهبانيت و جدايي از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت
و دوري از جامعه را انتخاب كردهاي؟ از رهبانيت به در آي و با مردم زندگي كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست؟
زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشيني با بدان بدتر نيست.
سنگ و كلوخ بيابان تنهايند ولي به كسي زياني نميرسانند و فريب هم نميخورند.
مردم يكديگر را فريب ميدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر ميكني؟
اگر با مردم زندگي كني و بتواني خود را از بدي حفظ كني كار مهمي كردهاي و گرنه تنها در بيابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختي نيست.
صياد گفت: بله، اما چه كسي ميتواند بر بديهاي جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟
براي اينكه پاك بماني بايد دوست و راهنماي خوبي داشته باشي.
آيا در اين زمان چنين كسي پيدا ميشود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاك و درست باشد.
راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشي، مردم درست و صادق تو را پيدا ميكنند.
بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلي گرسنه بود يكسره به دانهها نگاه ميكرد.
از صياد پرسيد: اين دانهها از توست؟ صياد گفت: نه، از يك كودك يتيم است.
آنها را به من سپرده تا نگهداري كنم.حتماً ميداني كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است.
پرنده، چون از گرسنگي طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگي دارم ميميرم
و در حال ناچاري و اضطرار، شريعت اجازه ميدهد
كه به اندازة رفع گرسنگي از اين دانهها بخورم. صياد گفت:
اگر بخوري بايد پول آن را بدهي. صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگي صبر و قرار نداشت،
قبول كرد كه بخورد و پول دانهها را بدهد. همينكه نزديك دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد.