حکایت «کار کردن»
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت
درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟
گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند
نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.